مرد گدا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

آیا از مطالب وبلاگ راضی هستید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هر چی بخوای. فکر کن؟ و آدرس babalili.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 62849
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

majiddownload.com

آمار مطالب

:: کل مطالب : 66
:: کل نظرات : 14

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 4
:: بازدید هفته : 11
:: بازدید ماه : 66
:: بازدید سال : 2127
:: بازدید کلی : 62849

RSS

Powered By
loxblog.Com

مرد گدا
شنبه 13 خرداد 1391 ساعت 21:32 | بازدید : 319 | نوشته ‌شده به دست manoshoma | ( نظرات )

صداي ترمز ماشين چرتشو پاره کرد .
سرشو با زحمت آورد بالا و از پشت پلکاي نيمه بازش به ماشين بنز سفيدي که جلوش , کنار خيابون پارک کرده بود نگاه کرد .
طوري به ماشين نگاه مي کرد که انگار مي خواد هيچ جاي اونو نديده نذاره .
يهو نگاش افتاد به راننده .
يه زن بود .
زن نه ... عروسک ... با روسري که روي شونه هاش افتاده بود و نگاهي که به اون خيره شد بود .
به خودش اومد .
آب کش اومده کنار دهنشو پاک کرد و تن نحيفشو از روي پياده رو جمع و جور کرد .
سعي کرد دو زانو بشينه و خودشو با شخصيت نشون بده .
يه گداي با شخصيت .
يه خانم خوشگل داشت نگاش مي کرد و دور از ادب بود اگه تيپش بد جلوه مي کرد .
دستش که تا چند لحظه پيش وسط پياده رو دراز بود رو يه خرده جمع تر کرد .
دوباره به توي ماشين نگاه کرد .
زن هنوز با چشماي آبيش داشت نيگاش مي کرد .
داغ شد .
تا حالا توي عمرش هيچوقت يه زن ... اونم يه همچين زني اونطور بهش نگاه نکرده بود .
- نکنه ازم خوشش اومده .
از اين زناي سانتال مانتال بالا شهري و پول دار هر چي بگي بر مياد .
کاراي عجيب غريب مي کنن .
عاشق آدماي عجيب غريب مي شن .
شايد اينم يه جورايي از من خوشش اومده .
يه نفر يه سکه پرت کرد جلوش .
- آي ... آق پسر
- بله ؟
- من گدا نيستم !
سکه رو پس داد .
زشت بود وقتي مورد توجه يه خانوم قرار گرفته به شغل شريفش ادامه بده .
پاشد واستاد و سعي کرد يه ژست خانوم پسند به خودش بگيره .
ولي مگه اين چارچوب زوار دررفته بدنش مي ذاشت .
هيکل قناس و استخونيش ميون لباس پارو پوره چرکش زار مي زد .
دوباره توي ماشينو نگاه کرد .
زن هنوز داشت نگاش مي کرد اونم با اشتياق بيشتر .
با خودش گفت : آخه اين از چي من خوشش اومده ... داره به کجاي من نيگا مي کنه ؟
و بعد خودش جواب داد : خودمونيا .. من همچينم زشت نيستم ... چشمام اونقدر جذاب هس که يه زنو عاشقم کنه .
ولي هنوز به خودش شک داشت .
اينبار که توي ماشينو نگاه کرد خشکش زد .
زن داشت با انگشت بهش اشاره مي کرد .
- بيا اينجا ...
اصلا نمي تونست حرکت کنه ... فکر مي کرد بازم توي يکي از روياهاي شبونه اش غرق شده ... چشاشو ماليد .
ولي دوباره که نگاه کرد همون صحنه رو ديد .
خانوم خوشگله با لبخند دلپذيري که دلشو آب مي کرد داشت بهش اشاره مي کرد که بره جلوي ماشين .
پاهش ناخود آگاه حرکت کرد و بردش جلو .
جلوي ماشين که رسيد خم شد و با ضعيف ترين صدايي که مي تونست از توي حلقومش بياد بيرون گفت :
- با منين خانوم ...
يه لبخند که مي تونست مرد رو دوبار بميره و زنده کنه روي لب سرخ و روژ لب ماليده شده زن نشست .
- آره .. با شمام .... افتخار مي دين سوار شين ؟
مرد حس کرد الانه که پس بيفته .
دستشو گرفت به سقف ماشين .
هاج و واج مونده بود ... مثه خر توي گل مونده اي که يهو فرشته مهربون مياد و بغلش مي کنه و از توي گل درش مياره
يه نگاه به صندلي روکش دار و شيک ماشين کرد .. يه نگاه به لباس کثيف و جر خورده خودش .
- يالا سوار شوديگه ... چقد ناز مي کني ...
ديگه
هيچي دست خودش نبود ... در ماشين رو باز کرد و در حالي که سعي مي کرد تا
جايي که مي تونه صندلي رو کثيف نکنه نشست روي صندلي جلوي ماشين .
بوي عطر غليظ و مست کننده زن که به دماغش خورد ... مثه مرده اي که بهش اکسيژن ميدن ... يهو جون گرفت و داغ شد .
جرات نداشت که سرشو برگردونه و از نزديک به صورت آرايش کرده و خوشگل زن نگاه کنه .
ياد ريش نتراشيده و نخراشيده خودش افتاد که مثه بته هاي خار روي صورت کثيف و سياهش سبز شده بود .
و ازون بدتر بوي گند عرق ترشيده زير بغل پر موش که ديگه داشت کم کم فضاي ماشين رو پر مي کرد .
ماشين ترمز زد و صورت مرد محکم چسبيد به شيشه جلوي ماشين .
حس کرد دماغش له شده ... صداي زن اونو به خودش آورد .
- آخ ... ببخشيد ... چيزيتون که نشده .
صداي زنو که مي شنيد از توي يقه لباسش گرما با بوي گند عرق مي زد بيرون .
سرشو برگردوند و با يه لبخند کريه که دندوناي يک در ميون و زردشو به رخ مي کشيد به زن گفت :
- نه خانوم ... خوبم .
حس کرد زن صورتشو به هم کشيد .
بوي دهنش اونقدر تهوع آور بود که کمتر از اين هم انتظاري نمي رفت .
زن در ماشين رو باز کرد و رفت پايين .
چند لحظه بعد زن در ماشين رو براش باز کرد و گفت :
- همينجاست .... بفرمايين .
پياده شد .
يه خونه بزرگ , با شيشه هاي رفلکس دودي و يه در کنده کاري شده چوبي .
محو تماشاي خونه شده بود .
زن در خونه رو باز کرد .
- زود بيا تو ...
ديگه داشت کم کم باورش مي شد که قراره اتفاقاي خوب خوبي بيفته .
ازون گيجي و منگي اول خبري نبود .
آره ... مثه اينکه اين خانوم خوشگله عاشقم شده ... جووون .
هر دو رفتن توي خونه .
توي عمرش همچين خونه اي نديده بود ...اونقدر بزرگ بود که احساس مي کرد امکان داره توش گم بشه .
انگار کسي هم توي خونه نبود .
زن روسريشو برداشت و موهاي شرابي رنگشو ريخت روي شونه هاش .
چشاي مرد از حدقه زد بيرون و دوباره حالت گيجي بهش دست داد .
زن مانتوشو هم درآورد .
يه بلوز يقه باز قرمز رنگ و يه دامن کوتاه مشکي ...
آب دهن مرد ناخود آگاه از کناره دهن گشادش آويزون شد .
اصلا نمي تونست چشم از گردن و سينه سفيد زن برداره .
صحنه اي که توي عمرش هيچوقت ديگه ... حتي توي فيلما هم نديده بود .
با خودش گفت .. شايد من مردم و اينجا هم بهشته و اين يارو هم حورالعينه .
زن از پله ها رفت در حاليکه از پله ها بالا مي رفت برگشت به طرفشو و گفت :
- نمياي ؟
مرد از جا کنده شد و دنبال زن حرکت کرد .
چشماش از پشت اندام زن رو حريصانه ديد مي زد .
زن مثه کبک خرامان آروم و با طمانينه و با بيشترين قر و اطواري که مي تونست حرکت مي کرد .
و مرد مثه يه تيکه آهن که دنبال آهن ربا روي زمين کشيده ميشه دنبال زن کشيده مي شد .
اندام زن گوشتالود و برجسته بود .
و
مرد آرزو مي کرد کاش يه دوربين هندي کم داشت و مي تونست اين صحنه رو
فيلمبرداري کنه و بعدا سر فرصت با دقت بيشتري سير سير نگاه کنه .
زن در يه اتاق رو باز کرد .
- برو تو .
مثه يه سگ حرف گوش کن رفت توي اتاق .
يه اتاق بزرگ ... با يه کاناپه.
اتاق خالي بود و دورتا دورش پارچه سفيد رنگي خود نمايي مي کرد .
زن ميون چار چوب در ايستاد .
- لباساتو در بيار ... من چند لحظه ديگه بر مي گردم .
مرد يهو به خودش اومد .
- ببخشيد خانوم .. من قبلش ميشه يه حموم برم ؟
زن در حاليکه جلوي خنده شو گرفته بود با عشوه گفت :
- نه ... اصلا .. همينطوري خيلي بهتره .
در اتاق بسته شد و مرد موند و کاناپه .
- آخ جوووون ... اکبر شاسکول کجايي که ببيني حسن سوسک چه کسي رو تور زده .
خودشم هنوز باورش نمي شد .
لباسشو در آورد .
تن پشمالو و کثيفش رو که ديد ترسيد که نکنه يارو پشيمون بشه .
ولي باز با خودش گفت .. طرف از همين من خوشش اومده .
به دور و برش نگاه کرد .
نه جالباسي نه گيره اي .
از اين تعجب مي کرد که چرا اونجا يه تخت نيست ...
به نظرش کاناپه جاي مناسبي براي اون کار نبود .
- شايد اين بالا شهريا مدشون اينجوريه ... لباساي کثيفشو يه گوشه اتاق قايم کرد و با شورت چرک وسياش وسط اتاق واستاد .
قلبش از زير يه لايه نازک پوست تاپ و توپ مي زد و منتظر بود ببينه بعدش چي ميشه .
يهو دستگيره در آروم چرخيد و ....
زن ؛ در حاليکه دست يک دختر کوچيک رو گرفته بود وارد اتاق شد .
مرد گدا تعجب کرد و با خودش گفت :
- اِ اِ اِ ... اينجوري که خيلي خيطه ... ديگه بچه شو واسه چي آورده آخه ... نکنه مدلشون اينجوريه .
دختر کوچول با چشاي درشتش با وحشت به مرد نگاه ميکرد .
زن رو به دختر کرد و گفت :
-
ببين عزيزم .. اين آقا رو خوب نگاه کن ... اگه تو هم حرف مامانت رو گوش
ندي و صبحونه و نهارتو خوب نخوري اين شکلي مي شي ... مي خواي اين شکلي بشي ؟
يهو بغض دخترک شکست و در حاليکه خودشو توي بغل زن مينداخت گريه کنون گفت : نه .. نه .. من مي ترسم .
زن با لبخندي کنار لبش گفت :
- پس غذاتو به موقع و درست و حسابي مي خوري ديگه .... آره ماماني ؟
دختر که ديگه روشو به سمت مرد برنمي گردوند گفت :
- آره مامان جون ... قول مي دم ... همه شو مي خورم .
- قول مردونه .
- آره قول بابا دونه .
- حالا يه بوس به مامان بده عزيز دلم .
تموم اين صحنه ها مثه يه فيلم دراماتيک از جلوي چشماي از حدقه بيرون زده مرد گدا رد شد .
آب دهنشو نمي تونست قورت بده .
اون يه ذره غرور و حيثيتي هم که داشت جلوي يه زن و يه ... بچه ... خرد و خمير شده بود .
بدتر ازون نقش بر آب شدن تموم فکر و خيالاي روياگونه اش بود که حالا تبديل شده بود به يه کابوس کمدي .
- آقا .. شما مي تونيد لباستونو بپوشيد .
توي دست دراز شده زن که سعي مي کرد تا مي تونه خودشو از مرد دور نگه داره ده تا برگ سبز اسکناس مي درخشيد .
مرد نمي تونست تکون بخوره .... خشکش زده بود .
ذهنش نمي تونست تموم اتفاقات پيش اومده رو حلاجي کنه .
دستش ناخود آگاه دراز شد و طبق عادت شغليش پول رو گرفت .
زن رفت بيرون .
مرد لباساشو در حاليکه توي يه شوک شديد بود پوشيد .
اون ذره هاي جوهره مردانگي و غرورش داشت خفش مي کرد .
چند لحظه بعد مرد توسط پيشخدمت به بيرون از خونه هدايت شد .. خيلي محترمانه و متشخص مابانه .
و
يکساعت بعد در حاليکه دختر کوچولو داشت با ولع مارمالاد کيوي و کيک سيب با
ژله توت فرنگي مي خورد جسد مرد گدا که با آمپول هوا خودکشي کرده بود کنار
خيابون دراز به دراز پهن شده بود .
ده تا اسکناس هزاري مچاله شده توي مشت مرد خودنمايي مي کرد .
خدا رحمتش کنه


زنهاچقدرفتنه اند 





:: موضوعات مرتبط: خانم پولدار وگدا , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: